سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاده مه گرفته

 من او

_ من هم با تو هم رای هستم.مهتاب را دوست بدار!موقعش که شد با او وصلت کن، اما همیشه دوستش بدار!

_ کی با او وصلت کنم؟ امروز او ان سر دنیاست...

_ دنیا سری ندارد.مشارق و مغاربش روی هم اند. دنیا خیلی کوچک تر از این حرف هاست... رسیدنت به مهتاب زمان می خواهد،مکان نمی خواهد.

_ کی؟!

_ هر زمانی که فهمیدی مهتاب را فقط به خاطر مهتاب دوست داری با او وصلت کن! ان موقع ،حکما خودم خبرت می کنم.

_ یعنی چه که مهتاب را به خاطر مهتاب دوست بدارم؟

_ یعنی در مهتاب هیچ نبینی به جز مهتاب. اسمش را نبینی؛ رسمش را هم. همان چیزهایی را که ان ملعون می گفت، نبینی...

_ مهتاب بدون رسم که چیزی نیست.مهتاب موهایش باید اب شار قهوه ای باشد، بوی یاس بدهد...

_ این ها درست!اما اگر این مهتاب را این گونه دوست بداری، یک بار که تنگ در اغوشش بگیری ، می فهمی که همه ی زنها مهتاب هستند... یا این که حکما خواهی فهمید که هیچ زنی مهتاب نیست.از ازدواج با مهتاب همان قدر پشیمان خواهی شد که از ازدواج نکردن با او.

_ پس روابط انسانی چه؟

_ چه نقل هایی یاد گرفته ای! اگر عشقت انسانی است، انسانی هم فکر کن.انسان و حیوان نداریم که! زن بگیر اما یکی دیگر را.

_ مهتاب است که دوستش دارم... مهتاب است که بوی یاس ...

_ این ها درست، اما هر وقت مهتاب فقط مهتاب بود، با او وصلت کن!

_ مهتاب بدون این چیزها چیزی نیست، هیچ است...

_ احسنت! هر وقت مهتاب چیزی نبود و هیچ بود، با او وصلت کن! ان روز خودت هم چیزی نیستی.اینه اگر نقش داشته باشد ، می شود نقاشی، کأنه همان پرت و پلاهای که هم شیره ات می کشید و می کشد. اینه هر وقت هیچ نداشت، ان وقت نقش خورشید را درست و بی نقص بر می گرداند... ان روز خبرت می کنم تا با اینه وصلت کنی!

علی قبول کرد.خم شد تا دست درویش را ببوسد، اما درویش دستش را عقب کشید.سر علی را بوسید و در گوشش چیزی گفت.

.

.

.

.

.

.

 

درویش سینه اش را صاف می کند و می گوید:

_ اولا حکما می دانید، نبش قبر حرام است. مگر به شروطی... زن ابستن باشد و بچه اش زنده باشد یا کسی باشد که احتمال زنده بودنش برود... در ثانی ... (درویش رو می کند به سمت من) تو که می دانی! حقش این بود که در قطعه ی شهدا دفن شود... و کذلک نجزی المومنین! یادت که هست... این تای تمّتِ کتابش است... مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَ ماتَ ماتَ شهیدا...

 

درویش مصطفا ما را رها می کند و می رود.انگار قدم هایش را می شمارد.هر قدم می گوید:

یا علی مددی!

(برگرفته از رمان من او،نوشته ی اقای رضا امیر خانی)

 (اینو برای دوستانی نوشتم که هر روز دم از عشق و عاشقی می زنن)



نوشته شده در دوشنبه 88 مهر 13ساعت ساعت 9:54 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin